.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۹۹→
بارون آروم آروم ونم نم به شیشه های ماشین میزد...آسمون بدجوری ابری بود...مثل دل گرفته من...
توی ماشین رضا نشسته بودم وبه سمت یه مقصد پوچ وخالی می روندم...
پنجره ماشین وکمی پایین دادم وهوای بارونی رو بو کشیدم...
بوی بارون همیشه بهم آرامش می داد ولی حالا...آرومم که نمی کنه هیچ،تازه دلتنگ ترمم می کنه.بوی بارون که به مشامم می خوره،به یاد قشنگ ترین شب زندگیم میفتم... ودلتنگ میشم...دلتنگ ارسلان...چشمای مشکیش...صداش...دیانا گفتنش...خنده های از ته دلش...دیوونه بازیاش...
مزه شوری حس کردم...
پوزخندی روی لبم نشست...
بازم اشک؟!لعنتی...مگه بعداز این همه اشک ریختن،اشکیم مونده؟چرا این اشکای مزاحم تمومی ندارن؟چرابی دلیل وبادلیل جاری میشن وداغونم می کنن؟من خودم به اندازه کافی داغون هستم...دل داغون من از یه شکست عشقی برگشته.حالام داره میره یه جای دور تا عشقش خوشبخت باشه...اونم با یکی دیگه!...
فداکار نیستم...با گذشت نیستم...اما ارسلان با بقیه فرق می کنه!اونقدری عاشقش هستم که نمی تونم مانع خوشبختیش بشم...حتی اگه خوشبختیش با رفتنم میسربشه!...من دارم میرم تا ارسلان خوشبخت باشه.روی احساسم پا گذاشتم تا ارسلان با احساسش زندگی کنه...ته دیوونگی همین رفتن منه!...
کلافه وبی حوصله اشکم وکنار زدم تا تصویر جاده روبروم و واضح ببینم.
حالم خیلی بد بود...به یه آرامش نیاز داشتم...یه آرامش هرچند کوتاه وآنی...فقط یه آرامش که واسه یه لحظه ام شده من واز فکر این همه غم وغصه بیرون بکشونه.
دست دراز کردم وضبط ماشین و روشن کردم...صدای نسبتاً بلند آهنگ تو فضای ماشین پیچید.
به امید اینکه دلم آروم بشه به آهنگ گوش دادم...
باکی لج میکنی؟
کنار کی صبتو شب میکنی؟
لعنتی...چرا این آهنگ؟...
خواستم ضبط وخاموش کنم اما نتونستم...انگار دلم می خواست به اون آهنگ گوش بده و اشک بریزه.نتونستم با احساسم مقابله کنم وضبط وخاموش کنم...پس به آهنگی که درحال پخش بود،گوش دادم:
گفتم نرو بری من مردم:)!
گفتی گریه نکن!
مگه من مردم:)؟...
بگو چرا شدیم دور ازهم؟
چرا دستات دستامو زود پس زد؟!
بگو چرا رفتی قلبمو شکوندی؟...
نمیخواستم بگم اونم رفت:)!....
اشکام دوباره راه گرفته بودن و بغض توی گلوم هرلحظه سنگین تر می شد.این بغض لعنتی وقتی قصد کنه بشکنه،دیگه هیچی جلو دارش نیست!
بگو چرا شدیم دور از هم؟
چرا باید بهم بگن اونم رفت؟:)...
بگو چرا رفتی قلبمو شکوندی؟!
نمیخواستم بشی دور از من:)!
دیگه نتونستم طاقت بیارم...به پهنای صورتم اشک می ریختم...همه چیز جلوی چشمم تار بود.به قدری که نمی تونستم هیچی ببینم.بی رمق ماشین وکنار زدم وترمز دستی رو بالا کشیدم.
با صدای بلند اشک می ریختم وهق هق می کردم...نفس کم آورده بودم ولی مهم نبود...دلم باید اشک می ریخت...آهنگش دیوونه کننده بود!...و بدجور حال خراب من وتوصیف می کرد...نمی تونستم اشک نریزم.
میون هق هق گریه هام زمزمه کردم:
- کنار کی صبتو شب میکنی؟:)...
وبعد با تمام توانی که برام باقی مونده بود،داد زدم:
- ارسلان...لیاقتت وداره؟...داره؟....اون لعنتی لایق یکی مثل تو هست؟
و هق هق گریه امونم وبرید... ,
سرم گذاشتم روی فرمون وچشمام وبستم...
اشکام بی وقفه جاری می شدن وگونه هام وخیس می کردن...توانی برای کنار زدنشون نداشتم...
بعداز یه مدت طولانی که اشک ریختم،سرم واز رو فرمون برداشتم و خیره شدم به آسمون روبروم...به آسمونی که حالا از پشت شیشه بارون گرفته ماشین،خیلی واضح نبود...
- خدایـــا...می بینی؟...بنده عاشق بیچاره ات داره جون میده!!!
به سختی نفسی کشیدم که ازشدت بغض صدا دار ولرزون بود...
صدای پربغض و غمگینم به یه داد تبدیل شد:
- خـــــــدا !!!!!!...می بینی؟...
توی ماشین رضا نشسته بودم وبه سمت یه مقصد پوچ وخالی می روندم...
پنجره ماشین وکمی پایین دادم وهوای بارونی رو بو کشیدم...
بوی بارون همیشه بهم آرامش می داد ولی حالا...آرومم که نمی کنه هیچ،تازه دلتنگ ترمم می کنه.بوی بارون که به مشامم می خوره،به یاد قشنگ ترین شب زندگیم میفتم... ودلتنگ میشم...دلتنگ ارسلان...چشمای مشکیش...صداش...دیانا گفتنش...خنده های از ته دلش...دیوونه بازیاش...
مزه شوری حس کردم...
پوزخندی روی لبم نشست...
بازم اشک؟!لعنتی...مگه بعداز این همه اشک ریختن،اشکیم مونده؟چرا این اشکای مزاحم تمومی ندارن؟چرابی دلیل وبادلیل جاری میشن وداغونم می کنن؟من خودم به اندازه کافی داغون هستم...دل داغون من از یه شکست عشقی برگشته.حالام داره میره یه جای دور تا عشقش خوشبخت باشه...اونم با یکی دیگه!...
فداکار نیستم...با گذشت نیستم...اما ارسلان با بقیه فرق می کنه!اونقدری عاشقش هستم که نمی تونم مانع خوشبختیش بشم...حتی اگه خوشبختیش با رفتنم میسربشه!...من دارم میرم تا ارسلان خوشبخت باشه.روی احساسم پا گذاشتم تا ارسلان با احساسش زندگی کنه...ته دیوونگی همین رفتن منه!...
کلافه وبی حوصله اشکم وکنار زدم تا تصویر جاده روبروم و واضح ببینم.
حالم خیلی بد بود...به یه آرامش نیاز داشتم...یه آرامش هرچند کوتاه وآنی...فقط یه آرامش که واسه یه لحظه ام شده من واز فکر این همه غم وغصه بیرون بکشونه.
دست دراز کردم وضبط ماشین و روشن کردم...صدای نسبتاً بلند آهنگ تو فضای ماشین پیچید.
به امید اینکه دلم آروم بشه به آهنگ گوش دادم...
باکی لج میکنی؟
کنار کی صبتو شب میکنی؟
لعنتی...چرا این آهنگ؟...
خواستم ضبط وخاموش کنم اما نتونستم...انگار دلم می خواست به اون آهنگ گوش بده و اشک بریزه.نتونستم با احساسم مقابله کنم وضبط وخاموش کنم...پس به آهنگی که درحال پخش بود،گوش دادم:
گفتم نرو بری من مردم:)!
گفتی گریه نکن!
مگه من مردم:)؟...
بگو چرا شدیم دور ازهم؟
چرا دستات دستامو زود پس زد؟!
بگو چرا رفتی قلبمو شکوندی؟...
نمیخواستم بگم اونم رفت:)!....
اشکام دوباره راه گرفته بودن و بغض توی گلوم هرلحظه سنگین تر می شد.این بغض لعنتی وقتی قصد کنه بشکنه،دیگه هیچی جلو دارش نیست!
بگو چرا شدیم دور از هم؟
چرا باید بهم بگن اونم رفت؟:)...
بگو چرا رفتی قلبمو شکوندی؟!
نمیخواستم بشی دور از من:)!
دیگه نتونستم طاقت بیارم...به پهنای صورتم اشک می ریختم...همه چیز جلوی چشمم تار بود.به قدری که نمی تونستم هیچی ببینم.بی رمق ماشین وکنار زدم وترمز دستی رو بالا کشیدم.
با صدای بلند اشک می ریختم وهق هق می کردم...نفس کم آورده بودم ولی مهم نبود...دلم باید اشک می ریخت...آهنگش دیوونه کننده بود!...و بدجور حال خراب من وتوصیف می کرد...نمی تونستم اشک نریزم.
میون هق هق گریه هام زمزمه کردم:
- کنار کی صبتو شب میکنی؟:)...
وبعد با تمام توانی که برام باقی مونده بود،داد زدم:
- ارسلان...لیاقتت وداره؟...داره؟....اون لعنتی لایق یکی مثل تو هست؟
و هق هق گریه امونم وبرید... ,
سرم گذاشتم روی فرمون وچشمام وبستم...
اشکام بی وقفه جاری می شدن وگونه هام وخیس می کردن...توانی برای کنار زدنشون نداشتم...
بعداز یه مدت طولانی که اشک ریختم،سرم واز رو فرمون برداشتم و خیره شدم به آسمون روبروم...به آسمونی که حالا از پشت شیشه بارون گرفته ماشین،خیلی واضح نبود...
- خدایـــا...می بینی؟...بنده عاشق بیچاره ات داره جون میده!!!
به سختی نفسی کشیدم که ازشدت بغض صدا دار ولرزون بود...
صدای پربغض و غمگینم به یه داد تبدیل شد:
- خـــــــدا !!!!!!...می بینی؟...
۲۵.۰k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.